آن درختِ بــــی نشانـــم در هــجومِ بـــــادها
دیــــدهام از دست بُـــرد بــــــادهـا، بیـدادها
سروهـــایم بی سرند وُ لالــــههـایـم واژگون
عشق مــــی داند چـــه آمــد بر سرِ فرهادها
باغ سیلی خوردهای هستم که در آغوش من
واژگون افتــــاده هر سو قـــامت شمشادهـا
ما خــــزانی زادگان را نیست پـــروای بهار
برگریـزان است مـــا را مهر تـــا مــردادها
ای دریـــغ از بـاغ بـی برگی که هنگام بهار
می رونـد این سروهای بی نشان از یادهـا
مسعود رضایی بیاره
درباره این سایت